آيا جها ن را خطرجديد تهديد نميکند؟
حقيقت حقيقت

ماجراجويي هاي بوش وجنگ سرد دوم

 

ادعاها و لاف‌هاي بي‌پايه و اساس دولت آمريكا باعث شده است تا اين كشور به ببري كاغذي تبديل شود كه به لاف زدن‌هاي بي اساس عادت كرده است و در عمل قادر به انجام هيچ كاري نيست.
رهبران و دولتمردان آمريكا همواره سعي كرده‌اند به مردم اين كشور چنين القا كنند كه آمريكا تنها ابرقدرت جهان است و وظيفه‌ي استقرار دموكراسي در سراسر جهان به عهده‌ي آنها مي‌باشد.
آنها همواره درصدد اشاعه‌ي اين باور نادرست بوده‌اند كه چون قدرت دارند پس هميشه حق با آنهاست. دولتمردان آمريكا به غلط چنين تصور مي‌كنند كه تنها نژاد برتر جهان هستند و به واسطه برخورداری از قدرت مي‌توانند خواسته‌هاي خود را بر تمام مردم كره زمين تحميل كنند.
چنين تفكري كاملاً نادرست و خودخواهانه است. قطعاً اگر مردم آمريكا از حقايق باخبر شوند ديگر چنين ادعاهايي را نخواهند پذيرفت و با امپرياليسم آمريكا به مقابله برخواهند خواست.
لازمه هر امپراطوري داشتن ملتي است كه اولاً آماده‌ي پذيرش مصائب و عواقب تلخ سياست‌هاي امپرياليستي دولت خود باشد و ثانياً بتواند در صورت لزوم تمام اصول اخلاقي و انساني را كنار بگذارد.
قطعاً مردم آمريكا هرگز حاضر نيستند بي‌دليل و فقط به واسطه ی سياست‌هاي نادرست دولتمردان اين كشور، زندگي خود را به خطر بياندازند. شايد آنها در مواقع ضروري و در صورت حمله دشمن، به دفاع از خود بپردارند، اما هرگز از دست دادن جوانان و فرزندان خود را آن هم در جنگ‌هاي نامشروع و بي‌هدفي كه دولت آمريكا همواره درصدد برافروختن آتش آنهاست، تحمل نمي‌کنند.
جنگ‌هاي كره و ويتنام به خوبي عواقب تلخ دخالت در امور داخلي ديگر كشورها را به مردم آمريكا نشان داده است. اگر چه مردم آمريكا را نمي‌توان از لحاظ سياسي، منفعل دانست، اما بايد گفت جنگ‌هاي نامشروع دولت‌هاي پيشين، آنها را از دخالت در امور كشورهاي خارجي منزجر كرده است.
قطعاً اگر مردم آمريكا از حقايق حوادث 11 سپتامبر آگاه بودند، فريب رسانه‌ها و دولتمردان خود را نمي‌خوردند و با کشورهای افغانستان و عراق وارد جنگ نمی شدند.
دولت عوام‌فريب آمريكا براي جنگ افغانستان و عراق با عوام‌فريبي، به مردم آمريكا چنين القا كرد كه اين جنگ‌ها براي گسترش دموكراسي در خاورميانه و نابود كردن كانون تروريست‌ها در اين منطقه انجام مي‌گيرند. مردم آمريكا نيز همانند مردم اروپا، به دليل برخورداري از رفاه و آسايش بيش از حد به آساني طعمه‌ي عوام‌فريبي‌هاي دولت خود قرار مي‌گيرند و حاضرند به هر قيمتي كه هست آسايش و آرامش خود را حفظ كنند.
به همين دليل با كوچكترين تهديدي عليه امنيت و صلح، بينش و بصيرت خود را از دست مي‌دهند و بازيچه‌ي دست دولت قرار مي‌گيرند. اما نكته‌ي مهمي كه ذكر آن ضروري است اين است كه مردم آمريكا همانند تمامي مللي كه تمایل شدیدی به آسايش و رفاه دارند، به آساني تن به جنگ نمي‌دهند و مصائب و مشكلات آن را تحمل نمي‌كنند. بنابراين باید گفت با چنین ملتی امکان تبدیل شدن به یک امپراطوری جهانی، رویایی بیش نیست.
براي مردم آمريكا جنگ با كشوري كه هيچ تهديدي عليه آنها نداشته است، چندان آسان نيست. مردم آمريكا هرگز به دلوت‌هاي خود براي برقراري دموكراسي در جهان، آن هم با توسل به زور، رأي نداده‌اند و به همين دليل تحمل عواقب جنگ‌هايي نظير ويتنام و عراق براي آنها غير ممكن بوده است. عدم توانايي مردم آمريكا در پذيرش اين جنگ‌ها باعث شده آمريكا هميشه بازنده باشد.
پس از جنگ‌هاي 1944 و 1945 ايده‌ي حفظ امنيت جهاني مطرح شد و كشورهاي جهان تصميم گرفتند از يكديگر در قبال تهديدهاي جهاني محافظت كنند. اين امر باعث شد تا دولتمردان سلطه‌گر آمريكا، اين كشور را به یک پليس جهاني تبديل و در امور تمام كشورهاي جهان مداخله كنند. تشكيل ائتلاف جهاني در حمله به عراق نيز در راستاي اين توهم پوچ صورت گرفت.
به نظر مي‌رسد اين غرور كاذب و تصور پوچ درباره‌ي قدرت اسطوره‌اي آمريكا، گاه و بیگاه گريبانگير دولتمردان اين كشور مي‌شود و آنها را وارد جنگ مي‌كند، جنگ‌هايي كه هرگز براي آنها پيروزي به دنبال نداشته است.
دولتمردان آمريكايي قصد ندارند اين واقعيت را بپذيرند كه كشور به اصطلاح ابرقدرت آنها يك ببر كاغذي بيش نيست و ملت كم طاقت آنها ظرفیت پذيرش تبعات سياست‌هاي يك كشور امپرياليستي را ندارند.

هنگامی که در 11 سپتامبر 2001 گرد و غُبار ناشی از فرو ریختن بُرجهای دوگانه مرکز تجارت جهانی به زمین نشست، همراه نُماد عظمت سرمایه داری، جهان نیز آنگونه که بود ناپدید شُد. 5 سال پس از آغاز رژه ایالات مُتحده از درون آوارهای "نُقطه صفر"، چهره ی دُنیای پس از جنگ سرد خطوط تمایُز پذیرتری به خود گرفته است که با ویژگیهایی همچون جنگ، اشغالگری، تروریسم، بُنیادگرایی و پایمالی حقوق مدنی، خویشتن را باز می شناساند. با این وجود، کیفیت مُخرب دگرگونیهایی که کُشتار دسته جمعی بیش از دو هزار و پنصد شهروند غیرنظامی آمریکایی را حُجت گرفته است را آغاز مرحله جدیدی در چگونگی برخورد نظم سرمایه داری به چالشهای پیرامون خود نمی توان بر شُمرد. رویدادهای پس از 11 سپتامبر، استمرار جنون آمیز و خشونت بار مُناسباتی است که دو جنگ جهانی و صدها جنگ و درگیری نظامی منطقه ای را در کارنامه خود به ثبت رسانده است. در همین راستا، تحولات 5 سال گُذشته را نیز به دُشواری می توان واکُنشی بی واسطه در برابر تبهکاری شاهزاده سعودی ارزیابی کرد. بیشتر، ریشه ی خیز همه جانبه ایالات مُتحده به سوی کابُل، بغداد، دوشنبه و تاشکند را باید بلوغ گرایشی در طبقه ی مُمتاز این کشور دانست که بی درنگ پس از فروپاشی اتحاد شوروی، باز تعریف جایگاه تنها ابر قُدرت بازمانده از جنگ سرد را دستور کار خود نهاده بود. برای ایالات مُتحده که به مدد برتری نظامی و قُدرت اقتصادی خویش در برابر اتحاد شوروی، بیش از چهار دهه هژمونی بی گُفتُگوی خود بر جهان سرمایه داری غرب را اعمال کرده بود، شرایط جدید و نُقاط خلاء در توازن جهانی قُدرت، فاکتوری واقعی در به چالش گرفته شُدن این موقعیت انحصاری به شُمار می رفت. شادمانی پیروزی در جنگ سرد، بسیار شتابان تر از آن چه که تصور پذیر بود، جای خود را به اندیشه پیرامون چگونگی حفظ دستاوردهای آن و نگرانی در باره امکانات و توانایی آمریکا برای حضور در میدان رقابتهای جدید واگُذار کرد. تعریف قُدرت و ابزارهای تولید آن در شرایط دگرگون شُده، مُهمترین وظیفه ای بود که دستگاه سیاسی ایالات مُتحده در نخُستین سالهای شوک فرو ریختن ناگهانی "امپراتوری شر" در برابر خود می دید؛ امری که با تحرُک ویژه اُتاقهای فکر و موسسات اندیشه پردازی گرایشات گوناگون بورژوازی آمریکا صراحت می یافت. پیروزی پُر مُناقشه و همراه با تقلُب جورج دبلیو بوش در انتخابات ریاست جمهوری 2001، علامت روشنی از شکل گیری یک انگاشت مُنسجم برای ترسیم مسیری بود که نظام سرمایه داری آمریکا در مسیر حفظ هژمونی خود و مُهمتر از آن، گُسترش این برتری به مدد غنیمتهای به دست آورده از جنگ سرد باید می پیمود. اراده ای که با بر هم زدن قواعد بازی رقابت بین دو گرایش دموکرات و جمهوریخواه و در نتیجه پایمالی آشکار لیبرالیسم انتخاباتی، سُکان رهبری را در کاخ سفید در اختیار خود گرفت، از درون ائتلافی می آمد که نو - مُحافظه کاران هر دو جناح (دموکرات و جمهوریخواه) و بخشهای سُنتی جمهوریخواهان شامل ناسیونالیستها و تئوکانها (بُنیادگرایان مسیحی) را در بر می گرفت. آن چه که برای نخُستین بار در شرایط صُلح امکان ائتلاف گرایشهای عُمده طبقه حاکم آمریکا را فراهم آورده بود، توافُق آنها گرد ضرورت حرکت آمریکا به سمت شکل دهی مُناسبات جدید بین المللی و بر این پایه، ایجاد چارچوبی برای اعمال هژمونی بود. در کانون این تامل مُشترک، مساله انرژی و نقش کلیدی کُنترل ذخایر معدنی نفت و گاز به عنوان منبع تقسیم قُدرت در پهنه جهان جدید قرار داشت و در این رابطه اهداف مُشخصی که بی درنگ در مرکز توجه می نشست، دو منطقه سُنتی و جدید خاورمیانه و آسیای میانه بود. در اختیار گرفتن شیر جریان انرژی، ایالات مُتحده را دست کم برای دو دهه در موقعیت مُنحصر به فردی نسبت به کانونهای بالفعل (اعضای اتحادیه اروپایی) و رُشد یابنده (چین، هند) قُدرت بین المللی قرار می داد و می توانست قواعد رقابت در این گُستره را به طور یکجانبه تعیین و تحمیل کُند. آسیای میانه، جایی که اتحادیه اروپایی پس از استقلال کشورهای این حوزه، به گونه فزاینده ای روی آن مُتمرکز شُده بود، نزدیک به 20 درصد منابع شناخته شُده نفتی جهان (270 میلیارد بُشکه نفت) و یک هشتُم ذخایر گازی را در خود جای داده است. تسلُط بر منطقه ای به وُسعت جُغرافیایی خاورمیانه و آسیای میانه با تنوع فرهنگی - جمعیتی و علائق ملی جداگانه، تنها می توانست یک پروژه چند جانبه سیاسی و نظامی با تقدُم وجه قهر به مثابه فاکتور جراحی واقعیتهای جدید باشد. این واقعیتی بود که نظریه پردازان هر دو گروه نو – مُحافظه کار را مُدتها پیش از آن که جهادگر سعودی آمریکا، بن لادن، مُریدان خود را برای کوفتن هواپیماهای مملو از مُسافر به ساختمان تجارت جهانی و پنتاگون بفرستد، به خود مشغول ساخته بود. در این رابطه برنارد لویس، اُستاد دانشگاه پرینستون و کارشناس امور خاورمیانه که دیدگاههای او با علاقه بسیاری در هرم قُدرت شنیده می شُد، توضیح می داد که خاورمیانه فقط یک پدیده استثنایی به لحاظ رکود سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نیست بلکه، فضایی جُغرافیایی است که همچون اروپا در قرن بیستُم و در فاصله دو جنگ جهانی، در تحرُک دایمی، در ناآرامی دایمی بسر می برد. ناگُفته پیداست که نظریه لویس، مبنای قابل قبولی برای اقدام آمریکا به منظور تضمین بخشیدن به جریان انرژی در این منطقه پُر التهاب و توسعه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جایی که طالبان، القاعده و صدام حُسین مُقدرات آن را رقم می زنند، فراهم می آورد. در همین زمینه آقای برژینسکی، مُشاور امنیتی دولت کارتر، برای روغن کاری ماشین نظامی آمریکا تاکید می کرد، خلاء قُدرت در آسیای میانه تهدیدی استراتژیک برای منافع ملی ایالات مُتحده محسوب می شود که پُر کردن آن جُز از طریق "شرایط فوق اُلعاده" مُمکن به نظر نمی رسد. شرایطی که او از آن سُخن می راند، با بُحرانی از جنس 11 سپتامبر و واکُنش به آن در قالب "جنگ علیه تروریسم" می توانست تامین شود.  جمع بندی این نظریات که آشکارا راههای پوشاندن جوهره توسعه طلبانه و میلیتاریستی "نظم نوین" به روایت آمریکا و ایجاد مشروعیت داخلی و بین المللی برای آن را مورد کند و کاو قرار می داد، در "دُکترین بوش" که پس از 11 سپتامبر اعلام گردید، فهرست شُده است:

نخُست، 11 سپتامبر نباید تکرار شود و در این راستا آمریکا برای خود در "جنگ پیشگیرانه علیه تروریسم" اختیارات فوق العاده ای حتی فراتر از تعهُدات و پیمانهای بین المللی، قائل است. سپس، با هر وسیله مُمکن باید به رویارویی با حکومتهایی پرداخت که تروریستها را از نظر مالی و تسلیحاتی پُشتیبانی می کُنند. سر آخر، آمریکا باید جریان مورد تهدید انرژی را تضمین کُند و در این راه ضروری است که یک پُل استراتژیک در خاورمیانه ایجاد شود. آن چه که در استراتژی امنیت ملی آمریکا در سال 2002 انعکاس یافت، در حقیقت مانیفست جهان تک قُطبی به رهبری ایالات مُتحده بود. اما 4 سال پس از اعلام آن، آمریکا امروز بیش از بُرش 11 سپتامبر 2001 از این نُقطه ایده آل فاصله دارد. با وجود آن که بیش از سه سال پیش بوش جنگ در عراق را خاتمه یافته اعلام کرد و از تحقُق اهدافی که به شروع آن مُنجر گردید آگاهی داد، درگیری همه جانبه نظامی در این کشور با شدتی فزاینده و خونبار همچنان جریان دارد و در این میان حتی آقای بوش هم نمی تواند تاریخی برای پایان آن پیش بینی کُند. افغانستان نبردهای شدیدتری را تجربه می کُند و مُجاهدان عصر حجری طالبان، بار دیگر غارهای خود را به سمت شهرها و روستاها پُشت سر می گُذارند. 5 سال پس از پایان قطعی جنگ سرد و شروع "جنگ علیه تروریسم"، جهان - آن گونه که پیامبران کاخ سفید و پنتاگون وعده می دادند - نه تنها امن تر نشُده است بلکه، "انفجارهای کُنترل شُده" آنها در خاورمیانه، اینک ایستگاههای قطار شهری در مادرید و لندن را به هوا می فرستد. مردُم عراق "آزادی" خود به دست لژیونهای رهایی بخش پنتاگون را در مسلخی که قاتلان مُتعصب سُنی و شیعه برایشان فراهم آورده اند، جشن می گیرند. و "رفاه"، یک چراغ نئون دیگر تانکها و جتهای جنگنده ی رمزفلد، بر ویرانه های ساختار اجتماعی و اقتصادی عراق و لُبنان و افغانستان از بام تا شام کوکو می زند.

تنها میدانی که کاخ سفید به گونه باور پذیری می تواند ادعا کُند در آن به پیشرفتهایی دست یافته، "جنگ تمدُنها" است؛ جنگ تمدن تئوکانها و ناسیونالیستهایی از جنس آقایان اش کرافت و چینی علیه جامعه مدنی و سکولار آمریکا ! طبقه مُمتاز سیاسی، به طور وسیع به کُنترول شهروندان آمریکایی پرداخته است، آنها را به جاسوسی علیه یکدیگر فرا می خواند و به آن هیات قانونی بخشیده است، علیه همجنس گرایان، علیه حق قطع حاملگی ناخواسته، علیه زندگی اجتماعی جوانان و نوجوانان شمشیر کشیده است. با کسب اختیارات فوق اُلعاده و صدور قوانین استثنایی که قوانین اساسی این کشور را نقض کرده یا از اثر می اندازد، به ضد حمله آشکار و پنهان علیه اصول پایه ای دموکراسی لیبرال از جمله منع شکنجه، منع اداره زندانهای مخفی، دادرسی علنی و منع بازداشتهای نامحدود پرداخته است.  از ایده جهان تک قطبی، تک پایه ای شُدن مشروعیت ایالات مُتحده بر جا مانده است. بدون مشروعیت اخلاقی، بدون توانایی رهبری بُحران دست ساخته ی خود، بدون پُشتیبانی داخلی، آمریکا تنها روی پای نظامی ایستاده است و این برای اعمال هژمونی در سطح جهانی کافی نیست.

 

 


November 25th, 2006


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسایل بین المللی